ناپیدا

یکی از ما بالا را نگاه کرد

و خورشید بوجود آمد

یکی از ما تکیه داد

درخت پیدا شد

یکی زانو زد به گریه

خاک رنگ گرفت

یکی سنگی به خشم انداخت

افق ظاهر شد.

جز این مگر چه بود

تلی خاک در کنار

نقشه‌ای نهفته، گنجی کهن

یا تن بی‌جان یکی از ما.

یکی از ما راه رفت

و زمان شکل گرفت

برای فراموشی.

هر بار چیزی پس از چیزی

پیدا و پنهان، آمد و مرد

آنقدر بسیار و آسان

که هر بار

یکی از ما گم می‌شد.

ژوئیه 25, 2017 at 12:33 ب.ظ. 3 دیدگاه

سمت دیگر

در من روستاهایی بود

و مردمی تنگ‌دست

که تابستان‌هایی خوش را یاد می‌آورد.

در من کشتار چند چند آدم بود

که گاهی با آن

از کانال‌های تلویزیون رد می‌شدم.

من در کنار مبلی راحت

لیوانی ساکت

فکرهای سبک سنگین هر روز

فرار از سمت‌های ناخوش سال

به هوای ای کاش و

گیجی اندوه بودم.

در من سمت تاریک پیاده‌رو بود

وقتی خودم را شتابان به خیابان می‌زدم

و آفتابی نمی‌خواستم سوزان.

چگونه می‌توانستم نخندم

به چندش تاریخی این خانه

وقتی در من همه چیز رام و خواب‌آلود بود.

سپتامبر 11, 2016 at 3:12 ق.ظ. بیان دیدگاه

احوالپرسی دوستانه با سعید بن علی

پیچ در پیچ ماری تا افق

کوه کوه و داغی در آسمان

خورشید نامش.

من اینجا

نگاه در نگاه غمگین اشتری

بر دست‌های کوری

سعید بن علی

تو از جهانی که می‌بینی بگو

و من شعر می‌گویم.

بر دستم ساعتی شن گرفته است

دست می‌کشم، غروب را می‌بینم

نگاه کن

هراسان آهنی که شیهه می‌کشد

به پیچ جاده می‌زند

غبار تردید به منظره می‌پاشد.

او از قتل من می‌آید

ای کور چطور خون ماسیده به پیشانی‌ام را نمی‌بینی

سنگ بود

برای میوه‌های بیشتری که بار داشتم

نقش نقش

از دور چشم را می‌خوانْد

سنگ بود

داشتم پوست زنی را با لب‌هام می‌خواندم

در من پرنده‌ای زنده می‌شد و آواز

برای آن سمت از زمین که آب را نشان می‌داد

همراه می‌خواستم

کسی دیگر چشمه‌هایش را نمی‌خواهد.

کورم

قافله رفت

همین‌طور چند قرن

عجیب است زبان هم را می‌دانیم

من هم از رنگ‌ها چیزی یاد دارم

اگر می‌بینی بگو، دست‌های همه سرخ نیست؟

سنگ بود، بی‌دلیل

چه فرق می‌کند چه کسی برداشت

هر که زودتر برسد

در جهانی نوستالژیک کشتم

و این چشم‌ها تقاص دیدن کارم بود

آن زمان تیتر روزنامه نبود

ساعت دیر شدن نمی‌دانست

نطفه آسفالت را نبسته بودند

آنوقت‌ها جز رد پای گرگ چیزی نبود

اینجا همه‌اش بیابون

منم این مسیرو دو ساعت و نیم اومدم

ایست دادن، کیف پول تعارف کردم

برادر دینی من

مِن و مِن نکن

به خدای توی جیبت پناه ببر

به هوای بین پا.

شاید راست می‌گویی

ما در کلماتی اشتباه زیسته‌ایم

کلماتی نه از جنس‌مان

چین افتادن بر پیشانی

مصدری چندین ساله

وقتی زمان از آدم گذر کند

هر بار لباس تن‌ات را به خیابان آوردی

سلام کردی

دندان کرم زده‌ات را نشان دادی

که شادی

پشت دخل پول شمردی

حساب کردی تا چاقو چقدر مانده

تا یونجه‌زار

تا ران سفید

تا مشهد مقدس

تا ویزای شینگن

تا زیر چشمی به سینه‌های خواهران دینی

این فقط کابوسی آبکی است

مواجهه‌ی آشنایی است

آفتابی پشت گردن پا می‌کوبد

لبی خشک

خاطره‌ای را برای زنده ماندن زنده می‌کند

درخت‌هایی حتا با طناب هم زیبا

صدایی مثل هیاهوی پرندگان

باید این سنگ آخرین جایی باشد که بر آن می‌ایستی

اینجا نوشته

حالا تو انگشت‌هایی باریک را یاد آور

موسیقی وحشیانه در جاده‌ی بارانی

عبور باد با صدایی گرم

وقتی به لبه‌های زندگی رسیدی.

حیف چشم‌هام نمی‌بیند

برای زندگی کلماتی زیبا کم دارم

حیفم می‌آید این دشت را که نمی‌بینم

بازگو نکنم

و کاش کسی که مرا می‌کشد

نیتی خیر داشته باشد.

آگوست 10, 2016 at 8:56 ب.ظ. ۱ دیدگاه

فارض

فارض گفت مهیا شو به خیال
از کوچه‌هایی که دل دیوار می‌ریزد از گلوله
چشم به ابری پاره بدوز
فارض دستم را گرفت
گفت من نیستم
صدایی بسیار کوه دورترم
در دردی خاموش خانه کرده‌ام
شب قبل از بی‌خوابی
دندان‌هایم را می‌شمارم
گرگ چند دندان دارد؟
فارض که وجود ندارد از من پرسید.
چه فرق می‌کند با یک دست علف‌های سبز گس شوند روی انگشتهات
یا بر دستی دیگر سیگار بسوزد
درست که لباست بسیار درد رنگ گرفته
همین که آدمی خیال کند
شروع شده از درون خشکیدن
فارض که نیستی
مرگ تنها گلوله نیست
گاهی پنج دقیقه دیر بیدار شدن خونی ریخته شده است
گاهی نشستن، وقتی نمی‌دانی کجای ساعت چهار عصری
باعث خشکیدن رگی در قلب
فارض، من ما هیچکدام نیستیم
به ما گفته‌اند در یک جنگل گم شده‌ایم
و نشانی در هر کتاب چیزی است
هر ساعت که گم می‌شوم خودم را پیدا می‌کنم
که من نیستم، فارض نیستم
معنی ضبط شده در فرهنگ لغت
موهایی پریشان در نگاهی سرسری نیستم
و گاهی خواب مردی آغشته به خون می‌بینم

جون 8, 2016 at 12:17 ق.ظ. بیان دیدگاه

این

یادم رفته شبیه خودم باشم
همان چند روز دویدن وحشیانه
دست در موها کافی بود
چشم، پر از ترسی غریزی و
نوایی باستانی زیر لب.
گفت ستاره‌ها را بشمار و فراموش کن
ابر بود
درخت‌ها را بشمار
بیابان بیابان
سراب سراب سر کشیدم
نمی‌دانستم پوست اسبی وحشی را می‌بوسم
باید می‌گفتم
بهتر بود تا مرگ با من بیایی
هزار سال قبلِ ریشه دواندن درد.

از خودم می‌پرسم
از این درخت چطور می‌شود برگی افتاده
پاییز را بگذراند و به بهار برسد
زمستان را روی نیمکتی اجاره‌ای بگذراند
بوسه‌های عابران را تحمل کند
تماس‌های مکرر را
دل به باد ندهد
نمی‌شود
دل به نم پیاده‌رو ندهد.
جای ترک کردن درختم درد می‌کند
با هر تکان باد برگی جدا می‌شود از «من کجای ایستادنم هستم»
روبروی نیمه‌ی تاریک زمین.

گفتم این برای تو
از کوه گذر کن برسان
لکه‌ای ابر اگر شد ببار
یا کنار کوچه‌ای بتکان.
گفت: بی‌کلامم، حرف زدنی یادم نیست
این همه خمیر‌فریادهاست که می‌برم
تلخ است، این
یا ابری از دود، بوی تند کهنه‌ای در کوچه‌ای
ولی شاعری را می‌شناختم که کلماتش را در خاک می‌خواباند
سنگهایی درخشان.
گفتم این را ببر
گفت: با خودت روزی که در تنم خوابیدی
دست ندارم و سالهاست جز نگاهی خیره نیستم
ببین برای هر سنگ زیبام، چند استخوان آدم گرفته‌ام
تلخ است، این
نه خوراک ریشه‌ای نه کرمی که در تنت می‌لولد
ولی شاعری را می‌شناختم که کلماتش را در باد می‌خواباند
نوایی سحرآمیز.
دریا تنم را بگیر با دستهای سختت، حجم آبی و آگاهت را در من غرق کن.
تلخ است از نگاه پیداست
گفت نه
ولی شاعری را می‌شناختم که کلماتش را در آسمان می‌خواباند
ستاره‌هایی درخشان.
دریا ماهی‌های خودش را دوست داشت.
سرخ و تلخ
زیبا و کشنده
آتشم، این منم
از خودم کجا بروم از تنت
ولی شاعری را می‌شناختم که کلماتش را در تنش می‌خواباند
شوری سیال.
از دستهام به پا به دیواره‌ی تاریک به یادی که با من است
نگاه می‌لغزد
خواه سنگ شو، ستاره شو بخوان برقص
زمزمه‌ایست هزار ساله
باید بپوشم این فاصله را
تنم سرد
کرخت خیالی زبانه می‌کشد
دست بردنی که می‌سوزاند
دست بردنی که یخ.
غار می‌تنم می‌کَنم می‌شوم
آتش می‌زنم از خودم
گرم شوم با این شومی تپنده در من
به باستانی‌ترین خیالم خوش
تلخ و کهنه.

آوریل 6, 2016 at 10:46 ب.ظ. بیان دیدگاه

تاریک روشنا

عصرها سایه‌ام بلند می‌شود
می‌رود آخر دنیا
نگاهم می‌کند
از دوردستهایِ نگران
لرزش صدایم را در حجمی تاریک می‌بیند.
هر غروب سایه‌ام برمی‌گردد
با سوغاتی از نوایی دور
در گوشم زمزمه می‌کند
دستهات در خاطر یکی هست
صدات کنج خانه‌ای نشسته.
هر شب این نخ سیگار را روشن می‌کنم
مثل خاطراتی
ستاره‌ها یکی یکی به چشم می‌آیند
تاریکی با نشانه‌هایی بیدار می‌شود
و در من جا می‌گیرد
همانطور که به سمتشان کشیده می‌شوم
سیگار خاکستر و
کمی بعد یا قبل به گریه می‌افتم.
صبحی حالا که این نخ را
روی نیمکتی در درختها
رو به مقصد باد نگاه می‌کنم
آسمان طوری ابر ندارد
انگار خاطرات کسی را از یاد ببرد
باد پشت باد
تشباد می‌آورد
فراریِ بدنامی هستم
چیزهایی از من آرام بر زمین رها
و باد تکه‌هایی را با خود خواهد برد
همانطور که سیگار خاکستر
کمی بعد یا قبل

ژوئیه 19, 2015 at 6:20 ق.ظ. بیان دیدگاه

سقف

چه فایده دارد دلتنگی
دفترم را برمی‌دارم حساب می‌کنم
چقدر باید ریاضت کشید، چقدر بغض؟
اوقات خوش آن
وقت را می‌پاشم روی سقف
دراز به دراز
به تو
ته خیال‌های عنکبوتی
گوشه به گوشه‌ی روزهایی جدا و پیوسته
سقفی متحرک میسازم
با خودم همه جا خواهم برد
از در خانه
از خط عابر پیاده
از پلکان بانک
از سبزه‌های هرز کنار پیاده رو
از در آسانسور رد خواهد شد
سایه‌اش همراهی میکند
کفش که می‌پوشم
باد که به موهام می‌زند
قبض را که پرداخت می‌کنم
به ارتفاع ساختمان که می‌رسم
ابرهاش شکل میگیرند
ماهی، پروانه، کلاغ، عنکبوت
تکان می‌خورم پرواز میکنم
زار میزنم می‌تنم
به اجبار نفس میکشم
می‌خندم
پناه میگیرم
در کوچه، تختخواب، در خیال
زیر این سقف.

مارس 21, 2015 at 2:31 ق.ظ. بیان دیدگاه

تلقین

در این نهر باریک
یک متر زیر زمین خوابیده‌ام
می‌دانم صدای تو مرا بیدار می‌کند
صدای تو مرا به خواب می‌برد.
دستی شانه‌ام را تکان می‌دهد
اسْمَعْ افْهَمْ يا سعید
سخت تکان می‌دهد.
خودم را به خواب می‌زنم
مثل ظهرها که خیره
شبها که به ابر فکر می‌کنم
وقتی کنترل را برمی‌دارم
در روز حل می‌شوم
استکان را بالا می‌برم
دستم را تکان می‌دهم برای همان لحظه که
صبح‌های زود نفست کشیده‌ام
اگر که در خواب نه
تا وقتی شورش نکرده‌ام و به خنده‌هات دلخوش
سرخ نریخته‌ام، دیوار را زخمی.
دروغ می‌گوید که خوب می‌شوم
شما تجویز کن
یک کاغذ دارو، پرهیز ننویس
خواب آور باشد لطفا.
چشم باز می‌کنم
دستی می‌گوید مرده‌ام
سقف تکان می‌خورد
موج برمی‌دارد هر بار که زمین می‌چرخد
لب باز می‌کنم
دهانی پر از پوچ باقی می‌ماند
حالاست که تحملم به مردن نرسد
دستی مرا تکان می‌دهد
بترس! آتشت می‌زنند
می‌دانم صدای تو آتش می‌زند
صدای تو خاموش می‌کند
چه کسی می‌تواند مرا بیدار کند.
این تکه از من درد می‌کند
سبز می‌شود، بهار می‌شود
زرد می‌شود، خزان
خوب می‌کند، خراب
خواب آور بدهید لطفا
یک کاغذ دارو.
آن کنار ابری می‌بارد
این پایین نم زده
هر چه شعر به این گود می‌ریزد
ته ذهنم دفن شده
شانه ام را تکان می‌دهم
اِفهَم یا سعید
خاک بریز که شهر بو نگیرد
این تکه‌های متلاشی منم
دوستش بدار و بکش
بخند و دوری کن
خاک بریز، کاغذ مچاله، تقدیم‌نامچه‌های کتاب بریز
بوهای کوچه، سکوت شب را بریز
تمام ثانیه‌ها، دودهای سیگار
آن تکه از دست یا چهره‌ات
نیمی از راه خانه را بریز
بمیر و زنده کن.

فوریه 26, 2015 at 12:57 ق.ظ. بیان دیدگاه

مسیر

پرنده‌ای از جاده گذشت
بر تاکستان خشک
خودش را خاراند
مرا خاراند
در گوشم گفت آوازهام یادم رفته
به عمق زمین می‌روم
به آب می‌رسم
می‌دانم
ته فکرهام اما تاریکی است
چاهی خشک.
پرنده‌ای روی دکل برق کنار جاده نشست و سیگار کشید
آب که خورد، آب خورد
وقتی که خندید، خندید و
اشک که داشت به دشت خیره بود
وسعت در چشمها و بالهایی آشنا به پوست
راه کوه را نشان نداد
و نگفت به این درخت تکیه کن.
پرنده‌ای لباسهای زیر زنانه را
در کوهستان پرت کرد
من پوستت را لمس کردم
در خیال تو مردم
لخت، در سکوت کوه.
به درخت دلخواهم نامه می‌نویسم
شاید آویزان کنم از ساقه‌ای
یا در سایه‌اش تاریک شوم
در برگ‌هاش سبز
شاید توانستم نفس بکشم
دندان‌های تیز زمین
رسیده به آسمان
خواستنِ یکی در این ارتفاع طبیعی است
این تنهایی رقیق، نفس را می‌گیرد
شاید پرنده نداند بالای این آبی
خلائی است
بی‌هیچ چرایی
سنگهایی غوطه‌ور در هیچ
نقطه‌ای که معلوم نیست
چرا در خود می‌لولد
از کرم تا پروانه
راه درازی برای شک کردن
وقت راه رفتن و
سنگ را با پا زدن بود.
به عمق زمین نمی‌روم
لباسم مناسب نیست
به کوه نمی‌روم
لباسم مناسب نیست
لخت در دشت می‌گردم.

فوریه 5, 2015 at 10:04 ب.ظ. بیان دیدگاه

زخم

نمی‌دانم چرا زخمی‌ام از
تو را می‌گردم هر از
روزی که میخواهم درد بگیرم
در خود بستری شوم
بخوابم تا صبح برسد.
تو سهم شعر دیگری
در کوچه‌ای دیگر
وقت تلاقی کاش نرسد
ابرها به هم و
باران خیس می‌کند
سطح ساده‌ام را
پوستی دیگر می‌خرم
از کوچه‌ای دیگر رد
نمی‌شود خودم را بشناسم
بی خواستن.
این لبخند کوچک من است
که از برخورد نجات یافته
عصرهای جمعه از خودش عکس میگیرد
لایک می‌گیرد
و لبه‌های تیز خودش را پنهان می‌کند
چه خوب که وقتی پیر می‌شدم
داشتی می‌خندیدی
در غزلی که خانه‌ات.

ژانویه 18, 2015 at 8:33 ب.ظ. بیان دیدگاه

Older Posts


دسته‌بندی

بایگانی